محل تبلیغات شما



بعد از یه دعوای واقعی با وی و بحث با هم‌اتاقیِ قبلیم،بغض بودم.زهرا گفت دفتر خاطرات غزال*زیر تخته.میای فقط یه صفحه‌شو بخونیم؟**

خب ما همه‌شو خوندیم راستش و هاااار هاااار خندیدیم

 

*غزال هم‌اتاقیمونه.


اتوبوس مشهد به یزد جایی نزدیک شهرِ ما واینمیسته انگار و بابام شبی گفت فردا عصر باید با این سمندا برم تا مشد که همون‌جا سوار اتوبوس شم.

کاش فردا که زنگ میزنم به شماره‌ی پشتیبانی،یارو بگه اتوبوس از تربت رد میشه که نیاز نباشه با سمند برم تا مشهد یاااااا خودِ بابام تا ترمینال ببرتم. :'(


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها